در کتابهای نظریه جامعهشناسی همواره خواندهایم که دورکیم و نظریه کارکردگرایی با تاریخ به مشکل برمیخورد و از پس توجیه آن برنمیآید. اولین بار فکر میکنم تالکوت پارسونز به این نکته اشاره میکند زمانی که کتاب مشهور خود را برپایه نظریه دورکیم مینویسد در آخر به این نکته اشاره میکند که نمیداند باید چطور از پس تغییرات تاریخی بربیاید.
چیزی که برای من عجیب بنطر میرسد این است که خود دورکیم اما نه تنها به تاریخ رجوع میکند و علاقه زیادی به تاریخ در آثارش دارد بلکه حتی در کتابهایش از کسانی که به تاریخ بیاعتنا بودهاند انتقاد میکند و همچنین کسانی که به تاریخ پرداختهاند را ارج مینهد.
به این نقل قول توجه کنید: این نویسندگان [منظور کسانی است که به دنبال طرح نظریه اخلاق عمومی منهای تاریخ بودند که شامل افلاطون و ارسطو تا کانت میشود] تاریخ را نادیده گرفته و در درک این موضوع ناموفق بودند که انسانها همیشه و در همهجا یکسان نیستند بلکه برعکس، آنها پویا و متنوعاند، به طوری که تفاوتهای آدابورسوم، قوانین و نهادها طبیعی بوده و از ماهیت چیزها سرچشمه میگیرند.» (دورکیم، مونتسکیو و روسو)
یا حتی در کتاب درباره تقسیم کار اجتماعی او مدام به تاریخ رجوع میکند و شیوه تغییر جوامع را در طول تاریخ مورد بررسی قرار میدهد و اتفاقا تمام مصالح خود را از تاریخ میگیرد.
من با پارسونز آشنایی چندانی ندارم و شاید بتوان این نقد را به پارسونز وارد دانست اما در مورد دورکیم به هیچ عنوان مطلب به این شکل نیست و مطمئنا او با تاریخ درگیر بوده است؛ اما نوع نگاه او به تاریخ با کسانی مثل مارکس یا وبر نیز تفاوت اساسی دارد.
درباره این سایت